پایه هشتم انشا سرگذشت زنگی یک مداد سیاه
مقدمه:
مدادی هستم که زندگی ام را در یک کارخانه آغاز کردم، در واقع این اتفاق زمانی به واقعیت شکل داده شد که عده ای برای قطع درختان به سرزمین و محل زندگی ما آمدند، پس از آن هر کدام از درختان را بریده و با استفاده از خودرو های بزرگ و غول پیکر به میان کارخانه ای عظیم بردند که وسعتش بسیار زیاد بود، در واقع تمامی این اتفاق برای من شبیه به خواب بود. من زندگی آرامی داشتم و هیچ خطری نیز ما را تهدید نمی کرد.
تنه انشاء:
آن ها سعی می کردند با بریدن و تکه تکه کردن درختان به ما شکل دهند، تعداد زیادی از ما تبدیل به کاغذ شدیم، بخشی از ما را به قسمت سازه های چوبی می بردند و پس از آن نیز تعداد زیادی از ما را برای طراحی مداد استفاده کردند.
نمی دانستم که چه چیزی در انتظارم است و سرنوشت من چه می شد اما بسیار جالب بود اگر کسی می توانست آینده ام را مشخص کند.
به دست پسری افتادم که انگار شخص خوب و مثبتی بود، او همواره سعی می کرد از من درست استفاده کند، هر روز به محلی به نام مدرسه می رفت و این برای من عجیب بود چون در بین دیگر هم سن و سالان خود کاری را انجام می داد که به آن درس خواندن می گفتند.
نیاز بود که من را روی یک تکه کاغذی که دوستم بود بکشد و متن هایی را بنوسید، گاهی نیز شکل هایی را می کشید. هر موقع که نوکم کند و صاف می شد دوست داشت مدام من را تیز کند، البته که به او حق می دادم، چون من هم پس از این کار انگار سرحال می شدم.
نتیجه گیری:
جالب است که بدانید برخی با من و دوستانم رفتار بسیار بدی دارند، در حفظ و نگه داری ما نمی کوشند و ممکن است از جامدادی آن ها خارج شده، شکسته و دیگر باز نگردیم، ما هزینه زیادی برای شما نداریم، اما برای ساختن ما درختان زیادی قطع می شود و این قطعا در آینده می تواند آسیب های جبران ناپذیری به ما وارد کند و حتی باعث شود که شما هم دیگر منابع طبیعی برای ساخت مداد نداشته باشید.
انشا سرگذشت زنگی یک مداد سیاه – پایه هشتم
گردآوری توسط: مرجع انشا / انشائی